محل تبلیغات شما



با صدایت بیدار میشوم  تو همان صدایی را داری که کودکیم را بادهای بهاری در لابلایی برگهای تازه بیدار شده از زمستان میپیچند و می بافند خاطراتم ، مرا ، درون مرا ، دل کوچک تازه بیدار شده ام را ، آن حس تازه ی تولد ، چشمانی که سوسوی روشنایی پر تلالو آفتاب را از لابلای برگها ، در میان خود احساس میکند و مرا نوازش میکنند برای شروع دیگر در صبحی دیگر و تو ای هدیه دهنده روزهایم و امید آینده ام چقد گاهی اوقات بودنت ارامشم میشود و میدانی که میدانم گاهی آنقدر دستانت را نزدیکم حس میکنم که گرمایش مرهم میشود بر روزگارم و تو ای باورت آرامش ، مرا بکجا میبریو میخوانی و من گاهی مانده ام در کوچکی خودم ، که میدانم هستی ولی گاهی یادم میرود و تو چه مهربانی و مهربان صدایم میکنی ، با صدایت بیدار میشوم گاهی صبح هایم را از خواب ، گاه روزهایم را از تیرگی و گاه امیدم را از لابه لای نا امیدی ها .
حال امروز مرا را بپیچان لای مهربانیت من همیجا با صدایت بیدارم



از دور نگاهت میکنم و یاد روزهای بودنت را دنبال میکنم ، همیشه بودن را در ذهنم تکرار میکردم و تورا در خاطرات آینده ام میدیدم .مثل فالگیری ، فالم را میدیدم در فنجان قهوه تلخ زندگیم، در کف دستانم تو نشانه بودی، نشانه ای از بودن از شدن از مسیر روزگاری پر پیچ و خم که انتظارمان را میکشید، فال هایم در تیرگی روزگار روشن، نگاهم درخشان به بودن، دستانم سرد، دلم گرم و پاهایم پرتوان برای رفتن و فکر تو رویای خوابم و بهانه بیداریم .
هنوز از دور نگاهت میکنم  و یادم در یادت ، نگاهم در نگاهت و صدای آشنایی زمزمه گوشم ، تو آرام میروی و من هنوز از دور نگاهت میکنم شاید نباید پلکی بزنم تا لحظه ای تورا نبینم  در افق دیده هایم نقطه ای میشوی  و محو  .
شاید  گاهی اوقات ، بعضی چیزها را از دور باید دید ، نزدیک که میشون لذت گذشت رو ندارن ،همان دور دور دلربا هستن  . دور بمان من هنوز از دور نگاه میکنم .


پ.ن : دایره لغاتم کم شده است نه ذهنی برای نوشتن نه فکری برای چیدن کلماتم کنار هم ذهنی آشفته و صدایی خش دار درون ذهنم که گاه تلنگری میزند به من که شروع کن این صدای دلت است که حرف میزند بنویس شاید خواندنی شد .
شاید میخواهم بنویسم ولی آن کلمه ای که تورا وصف کند را ندارم میدانم چه میخواهم ولی نمیتوانم بنویسمش .



صدایت را لابه لای حرفهایم میشنوم ، صدای تو صدای آشنای حرفهایم ،دلم را صدا بزن ، مرا صدا بزن بگذار صدایت گوشم را نوازش کند ، صدای حرفهایت را از ته دلت برایم بگو، از جایی که زمزمه های تنهایت را پنهان کرده ای، از جایی که خانه ای سوت کور شده برای ناگفته هایت ،حرفهایی که تکه های جان است. حرفهایی که می آیند تا بیان شوند می آیند تا مخاطبش را میان آدمهای زندگی دنیایت پیدا کنند . با صدای خشداری از دلم که همچون قدمهایم بر برگهای پاییزی دلم، صدایش را ارامش بخش میدانم ، صدایت را میان کلامم و حرفهایم به زبان بیاور تا شنونده باشم برایت . تا عقلم ساکت شود و تو را باور کند .

میان حرفهایم صدایم کن


سلام ،  سلامی به شروع
هرشب وقتی پلکاتو رو هم میزاری و چشماتو می بندی با ی نفس عمیق به خواب میری و ی امید داری
ی امید بزرگ و اونم فرداس ، به امید فردایی متفاوت و فردایی بزرگ بزرگتر و بهتر از امروز ، امروزی که با همه اتفاقاتت پشت سرش گذاشتی و به انتهاش رسیدی
نقطه سر سطر زندگیت از ی خواب تموم میشع و با بیداری شروع میشه
خطی که خودت باید بنویسی ؛ اینکه زندگی هر روز بهت ی فرصت میده که خطی زندگیتو شروع کنی وتمومش کنی ، شاید خطی که پر از اتفاقای تلخ و شیرین باشه ؛ پر از بالا و پایین هایی که نمی دونی از کجا شروع شدن و تا کی ادامه پیدا می کنن. شاید تکرار این خط برامون انقد عادی شده که گاهی حس می کنم امروز مثل دیروزه وفردام مثل امروز و انقد راکد میکذره که از خودت می پرسی همین
گاهی این نقطه سر خطها روزامون نیستن . هفته ها و ماهامون
گاهی این نقطه سر خطهامون سالهامون هستن . سالی که پرا از نقطه سر خط های روزانس و پشت هم میان و میرن و میرسن به نقطه سر خط بزرگتر مثل سال
حالا اینجاس که فکر می کنی همین .
یکسالم گذشت و من هنوز نمیدونم واقعا زندگی همون بوده که می خواستم و همونقدر که می خواستم تلاش کردم جنگیدم یا بی خیالش بودم و چشم گذاشتم روی هم که نقطه سرخطهام تموم شه .
شاید ما هنوز معنای زندگی معنای نعمت و خدارو درک نکردیم . اینکه هروز ی فرصت هرروز نقطه سر خط هایی که ما باید خودمون تنهای تنها و با دست خودمون و بهترین حالت بنویسیم . تا خط  همامون بشه دفتر پر از خاطرات و یک فصل از کتاب ، زندگی مون بگذره و برسیم فصلی تازه
دور و برم پر ازاتفاقاست . از تولد و مرگ . از بودن و نبودن ؛ از شدن و نشدن ، از ترس و شجاعت ، از خواستن و نخواستن از توان از قدرت از صبر از شکست از پیروزی از خستگی نقطه سر خطها .
دور و برم شلوغه که یادم نره روزام نعمت سالهام رحمت اون بالاییه ، شاید جای درستی نیستم شاید تلاشم کمه ولی همیشه فرصت هست . واسه اینکه فصل زندگیتو عالی شروع کنی
فصل کتاب زندگیم شروعت مبارک


اینجا شروعه ،من خیلی اشتباه کردم

قصع از جایی شروع میشه که راهتو عوض میکنی ، به جایی میری که همه رفتن به راهی میری که میدونی اشتباس ، اشتباهی که تورو غرق تو خوشی خودش می کنه

میاد روزی که مثل الان من بشینی و فکر کنی خب ارزششو داشت

نه ارزششو نداره هیچ چیز جز خودت ارزششو نداری که راهتو بخاطرش عوض کنی

حتی اگه ی احمق و ی عوضی خودتو جلوه بدی . از خودت نگذر خودتو ارزون نفروش

اینجا شروعه همینجام پایانه ! دوباره سر پله اولت


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جهان