با صدایت بیدار میشوم تو همان صدایی را داری که کودکیم را بادهای بهاری در لابلایی برگهای تازه بیدار شده از زمستان میپیچند و می بافند خاطراتم ، مرا ، درون مرا ، دل کوچک تازه بیدار شده ام را ، آن حس تازه ی تولد ، چشمانی که سوسوی روشنایی پر تلالو آفتاب را از لابلای برگها ، در میان خود احساس میکند و مرا نوازش میکنند برای شروع دیگر در صبحی دیگر و تو ای هدیه دهنده روزهایم و امید آینده ام چقد گاهی اوقات بودنت ارامشم میشود و میدانی که میدانم گاهی آنقدر دستانت را نزدیکم حس میکنم که گرمایش مرهم میشود بر روزگارم و تو ای باورت آرامش ، مرا بکجا میبریو میخوانی و من گاهی مانده ام در کوچکی خودم ، که میدانم هستی ولی گاهی یادم میرود و تو چه مهربانی و مهربان صدایم میکنی ، با صدایت بیدار میشوم گاهی صبح هایم را از خواب ، گاه روزهایم را از تیرگی و گاه امیدم را از لابه لای نا امیدی ها .
حال امروز مرا را بپیچان لای مهربانیت من همیجا با صدایت بیدارم
درباره این سایت