از دور نگاهت میکنم و یاد روزهای بودنت را دنبال میکنم ، همیشه بودن را در ذهنم تکرار میکردم و تورا در خاطرات آینده ام میدیدم .مثل فالگیری ، فالم را میدیدم در فنجان قهوه تلخ زندگیم، در کف دستانم تو نشانه بودی، نشانه ای از بودن از شدن از مسیر روزگاری پر پیچ و خم که انتظارمان را میکشید، فال هایم در تیرگی روزگار روشن، نگاهم درخشان به بودن، دستانم سرد، دلم گرم و پاهایم پرتوان برای رفتن و فکر تو رویای خوابم و بهانه بیداریم .
هنوز از دور نگاهت میکنم و یادم در یادت ، نگاهم در نگاهت و صدای آشنایی زمزمه گوشم ، تو آرام میروی و من هنوز از دور نگاهت میکنم شاید نباید پلکی بزنم تا لحظه ای تورا نبینم در افق دیده هایم نقطه ای میشوی و محو .
شاید گاهی اوقات ، بعضی چیزها را از دور باید دید ، نزدیک که میشون لذت گذشت رو ندارن ،همان دور دور دلربا هستن . دور بمان من هنوز از دور نگاه میکنم .
پ.ن : دایره لغاتم کم شده است نه ذهنی برای نوشتن نه فکری برای چیدن کلماتم کنار هم ذهنی آشفته و صدایی خش دار درون ذهنم که گاه تلنگری میزند به من که شروع کن این صدای دلت است که حرف میزند بنویس شاید خواندنی شد .
شاید میخواهم بنویسم ولی آن کلمه ای که تورا وصف کند را ندارم میدانم چه میخواهم ولی نمیتوانم بنویسمش .
درباره این سایت